جوونی...!(قسمت پنجم)
نوشته شده توسط : سولماز

 

به نام خدا

ولی منم عصبانی بودم.بازم هر چی بگم نباید این مسئله رو  به یاد سهیل می آوردم و تو سرش می زدم.من...من منظوری نداشتم...

نمی دونستم باید چکار کنم؟ پشیمون بودم ولی سودی نداشت.باید یک کاری می کردم و از دلش در می آوردم.

یعنی می شد...؟به خودم اطمینان که دادم که حتما می شه...از جایم بلند شدم،صدای تلویزیون می آمد.برای یکی از تبلیغ های تلویزیونی صدای اذان گذاشته بودند.با شنیدن این صدا احساس کردم که خیلی وقت است سراغی از نماز نگرفته است.نمی دانم حس غریبی بود نا خودآگاه مرا به جلوی دستشویی کشاند...آستینم را بالا کشیدم و شروع کردم به وضو گرفتن.بعد به اتاقم بازگشتم.چراغ خوابم که سبز رنگ بود را روشن کردم.در اتاق حال و هوای خوبی بود که برای من بسیار لذتبخش بود.سجاده ام را باز کردم و ایستادم به نماز خواندن.آنقدر غرق در خواندن نمازم بودم که گذشت زمان را احساس نمی کردم. دعا و راز و نیاز می کردم.بعد از اتمام،خدا را شکر کردم و سجاده ام را جمع کردم و به روی میز گذاشتم.چادرم را تا کردم.هنوز تمام نشده بود که در اتاقم باز شد. من پشتم به در بود. ناگهان برگشتم و سهیل را دیدم.تعجب کردم.همان طور که مات به او نگاه می کردم گفتم:تو هنوز نخوابیدی؟!

او هم با سرش را تکان داد روی تخت من نشست.چادرم را تا کرده روی میز تحریرم گذاشتم و آرام روی صندلی ام نشستم.

سهیل گفت:ببخشید دیر اومدم و تر سوندمت...

من:ولش کن گذشت!

سهیل:اوهوم...

ـ شنیدم دعوات شده با یکی اونم تو پارک...

سهیل با تعجب گفت:کی گفته؟!

ـ کی بود؟من می شناسمش؟

ـ هم آره هم نه...!

ـ یعنی چی؟!

ـ یعنی...نمی دونم...دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم...

ـ باشه...باشه...خوب دیگه چه خبر...امروز با کسی قرار که نداشتی؟

ـ چطور مگه؟

ـ گفتم...چه می دونم...

سهیل:کسی زنگ زده به گوشیم؟

من:من باید بدونم؟

سهیل:می دونی خیلی وقته که یه اتفاقی افتاده و می خوام برای یکی بگم ولی نمی شه...گفتم امروز به میلاد بگم شاید مردیم همدیگر رو بهتر بفهمیم ولی نشد و حالا اومدم پیش تو...می دونم تو حرفام رو گوش می کنی و کمکم می کنی...

ـ من هر کاری از دستم بر بیاد می کنم!ولی آخه چرا؟بابا چی اونم خوبه؟هر چی نباشه پدرته...!

ـ پدری که هجده ساله منو...

پریدم توی حرفش و با لحنی بچگانه فتم:نگووووووووو...آخه دلت میاد داداشی!

اونم مثل بچه ها که بغض می کنن لبش رو فشار داد و سرش رو به نماد نه بالایی برد.

ساعت را نگاه کردم چهار صبح بود.گفتم:وای...من فردا کلاس دارم باید پنج بیدار شم برم دانشگاه امتحان دارم....وایییییییی!

سهیل هم با هیجان و ترس و اضطراب پرید و اینور و اونور کرد و یه دونه با دستش زد تو پیشونیش و گفت:منو بگو...می خواستم درس بخونم...فردا امتحان دارم...حالا چکار کنم...

ناگهان وایستادمو دستم رو به کمرم گذاشتم و با جذبه گفتم:تو امتحان داری و واسه من میری...

سهیل پرید و رفت از اتاق بیرون و گفت:من می رم بخوابم!شب خوش!

منم گرفتم و تخت خوابیدم. این مشکلاتی که توی روز داشتم را به کل فراموش کردم.مثل اینکه سهیل هم همینطوری بود.خدایا کمکمون کن تا بتونیم درست زندگی کنیم...آمین یا رب العالمین و بعد خوابم برد...





:: بازدید از این مطلب : 118
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








x
با سلام آدرس چت روم عوض شده است برای ورود اینجا کلیک کنید !

اول چت

با تشکر مدیریت چت روم